نیازنیاز، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

روزگار نیاز کوچولو

شیرینم

نصفه شبا از تو تختت بهانه میگیری که بیایی پیشمون یه شب خودت نیمه شب راهی شدی پیشم صبح بیدار شدی صدام زدی و سلام کردی و گفتی بیا بغلم دراز بکش و شروع کردی به نوازش کردنم و چیزی بهم گفتی که هنوزم بهش فکر میکنم سوت میکشه مخم گفتی : میدونی چرا دیشب اومدم تو تختتون ؟؟؟ گفتم: نه!!!!!!!!!! گفتی : برای اینکه صبح بیدار شدم نازت کنم عاشقتم برای همین شیرین زبونیات و برای محبت های دو جانبه ات   ...
5 تير 1392

کوفته نخودچی

اول از هر چیز اعیاد شعبانیه بر تمامی شیعیان و عزیزان مبارک و همچنین میلاد حضرت صاحب الزمان رو به همه عاشقان و منتظران تبریک جانانه میگم.   سلام کوفته نخودچیه مامان خوبی دنیا وفق مرادت هست اصلا یاد منم میکنی نمیدونم الان که داری اینو میخونی در چه حال به قول خودت ازدباج کردی یا نه مجردی نی نی داری یا بی نینی هستی تو خونه خودمونی یا یه جای دور داری تحصیل میکنی ؟ اصن من هنوزم مامانت هستم یا .... قضیه کوفته نخودچی هوس گاه و بیگاه شماست که ازم میخوای مثلا کوفته نخودچی درست کنم یا هر غذایی که حالا حالا ها هر بچه ای هوس نمیکنه عاشق بستنی هستی ولی اگر تو کافی شاپ باشه چه بهتر میرزا قاسمی و کشک بادمجون و خورشت کنگر خوراک لوبیا سبز ه...
2 تير 1392

واقعا چقدر خدا داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چقدر خدا داری؟ مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد. مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بی‌اعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده برده‌اند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شده‌ایم؟” شیوانا به آن‌ها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.” مرد با تعجب جواب داد: “این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاق‌های بزرگ با پنجره‌های بزرگ، اثاث...
2 تير 1392

نامه ای از طرف خدا

  امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم،   امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه،   نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،   از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی   که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی   تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به   من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی   و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی،   بعد دیدم...
2 تير 1392